ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

با تو حتی در آشپزخانه...

...واین هم داستان من است با پسرک. ---ایلیا کجایی؟ -نیستم. --داری چیکار می کنی. -برقی پیدا شد!(برقی=جارو) برم آخچال.اوشت بردارم. عدس پلو بپزم!!!  و بعد از آن همه فعالیت یک خواب نیم روزی عجیب می چسبد!!! ...
11 اسفند 1391

ایلیای خانه دار به روایت تصویر

...واین قصه خانه داری پسرک سر دراز دارد!!! ایلیا...پیس پیس منو بده.اینه تمیز کنم! پتقال ترشه...ممی خوام...رژیمم بخدا!!!   برقی بده!حالو ممیز کنم! شیر ایلیا بده.برم شیر بازی...عمو پورنگ بذار.... ...
11 اسفند 1391

ایلیا و عمو پورنگ

  علاقه انچنانی به دیدن برنامه های تلویزیون نداری...فقط و فقط عاشق عمو پورنگی.دیگر اجازه دیدن برنامه های مورد علاقه مان را نداریم نه من نه مهربان همسرم!!!پسرک همان وقت هوس دیدن عشقش را می کند و ما هم تسلیم خواسته های او!!!به مهربان همسر پیشنهاد خرید دو دستگاه تلویزیون دیگه را دادم تا حق هیچ کداممان ضایع نشود...(من هم با این راهکار دادن هایم !!!) امسال پاییز عمو پورنگ به مناسبت جشنواره فیلم کودک و نوجوان برنامه داشت.پسرک را برای دیدن عمو پورنگش به جشن بردیم.هر چند از هیا هوی جمعیت تعجب زده شدی و روز خوبی بود و خاطر هاش در ذهنم با قی ماند. ایلیا بیرون از محوطه جشن... ...
11 اسفند 1391

آبنبات هایی با طعم قهوه...

دیروز بود ایلیای من مشغول بازی بود و من با سرعت نور در حال مرتب کردن آشپزخانه.هر چند با آمد و شدهای پیاپیش و درخواست های مکررش آنقدرها هم سرعتم سرعت نور نبود.آخرین درخواستش ...آکائو بده ...صبر کن مامانی لیوان بیارم. ...نه..آکائو بریز شیشه ایلیا ومن شیر کاکائو را از یخچال در می آورم و از ترس اینکه مبادا پسرک هوس به قول خودش آخچال بازی کند سریع درب یخچال را می بندم و شیر را توی شیشه اش می ریزم.از دستم می گیرد و می دود به سمت بالشتش که روبروی تلویزیون ازصبح تا شب همانجا جا خوش کرده است.می گویم گفتی مرسی؟...و او در میان دویدنش می گوید میسی...ممنون.. مشغول می شوم می روم سراغ کابینتها ناگاه چشمم می خورد به جعبه که سوغات شمال بوده و د...
11 اسفند 1391

دومین یلدایت مبارک ایلیای من

می گویند بلندترین شب سال است...یلدا را می گویم.امسال هم گذشت شاید بلند تر از شبهای قبل شاید هم نه...ولی خوب می دانم شب بعد از یلدا برای من بلندترین شب ها بود.از آن شب هایی که هرچه چشم به آسمان می دوزی یک خیر مقدم خشک و خالی هم به خورشید نمی گویدانگار همین امشب باید تسویه حساب کنند تمام دلخوری هایشان را...!!! یلدا گذشت و شب بعد از یلدا ایلیا من سخت بیمار شد.نگاه معصومانه اش پر از درد بود و بدتر از آن وقتی نیمه شب حالش بهم خوردو من با دنیا دنیا ترسی که بدجور هم پیمان اشک شده بود بغلش کردم و آرام گفتم ....اشکالی نداره مامانی..اینجا بشین تا تشک تمیز بیارم.. با چشمان بیمار و پر از خوابش گفت...مامانی ببخشید کثیف شد... این جمله که حتی...
11 اسفند 1391
1